آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

آریان جون

وروجکم

*رفت سر یخچال.انگشتای پاشو تا اخر اورد بالا تا قدش بلندتر بشه.لیوان و فشار میده تا از اب سرد کن اب بگیره.همزمان من در دستشویی رو باز کردم تا عوضش کنم.رفتم دنبالش دستاشو تکون میداد و می گفت نه نه.یعنی منو نگیر.بعد با دست به من اشاره کرد که برو و می گفت جیش جیش.یعنی تو برو جیش و کاری به من نداشته نباش. *بینی آریان رو  با دستمال پاک کردم و داشتم میرفتم تو آشپزخونه که بدو بدو دنبالم اومد و دستمال رو ازم گرفت و گفت:ادال ادال .تندی دستمال رو برد تو سطل آشغال انداخت. *گلم یاد گرفته پریا رو صدا می کنه.البته می گه: پئی پئییی میگم آریان بگو پدرجون.میگه : عباس میگم بگو مادرجون.میگه:مهین میگم بگو باباجون.میگه :علی میگم بگو...
28 اسفند 1390

انتظار

واقعا که انتظار از سخت ترین چیزهاست.اونم وقتی پشت پنجره به امید این بشینی که یه پیشی رد بشه یا نه... ...
24 اسفند 1390

اریان و پریز برق

هیچ موبایلی نمیتونه شارژ بشه چون سریع شارزرشو از برق می کشی. تا سر و صدات نیست یعنی یه گوشه با یه پریز برق مشغولی. ای خدا تو وروجک مامان آخه با پریز برق چیکار داری؟؟؟؟؟؟؟؟
22 اسفند 1390

خودکفایی

آریان رفت از تو اتاقش یه پوشک برداشت و آورد گذاشت تو هال و رفت روش دراز کشید و مثلا داشت خودشو عوض می کرد. به این می گن رسیدن به خود کفایی من و آریان و بابایی دراز کشیده بودیم.اریان هی من و باباشو از دو طرف لگد میزد.خندیدم و گفتم : مثه اسب میمونه. دیدم آریان سریع برگشت و چهاردست و پا شد و داشت ادای اسب رو در می اورد و تکون تکون می خورد. آریان تا از خواب پا میشه میگرده دنبال باباش.اگه بابایی بود میره بغلش دراز می کشه .اگرم نبوداول میره تو اتاقا سرکشی میکنه و بعد اینکه پیداش نکرد،آروم میاد منو بیدار میکنه و میگه بابا؟؟؟؟؟ بعدشم کنترل ها رو میاره و میگه  تلویزیون رو روشن کنم و میگه: اس اس یعنی اسب بیار ببینم. ...
19 اسفند 1390

عکسای جالب و خنده دار

عکسا رو تو ادامه مطلب ببینید .من که کلی خندیدم (پست قبلی اصلاح شد)                                                                                                                   &...
13 اسفند 1390

بازم مریضی و دکتر

آریان جونم امروز دوباره بردیمت دکتر.گفت سینه ش به شدت خرابه.سرفه می کنه.هیچی نمیخوره غیر از آب که اونم بالا میاره.شام بودیم خونه عمو مجتبی(عموی بابا ) که فقط دوغ خورد بعدشم همه رو بالا آورد. به شدت تب می کنه و بیحاله.آریان شیطون و بلای من که یک لحظه آرامش نداشت،بره یه گوشه مظلومانه بشینه و تلویزیون نگاه کنه؟؟؟؟؟ دلم براش کبابه.... ...
12 اسفند 1390

پسر 17 ماهه من

پسر 17 ماهه من شانزده تا دندون داره. پسر 17 ماهه من خیلی از  کلمات رو  میگه اما هنوزم علاقه داره که با اشاره حرفاشو به ما بفمونه. پسر 17 ماهه صبح که بیدار میشه من رو هم صدا می کنه و دستم رو میگیره و میگه علی (یا علی) تا بلند شم. پسر 17 ماهه من عاشق رقص و لهو و لعبه. پسر 17 ماهه من روزی هزار بار اسباب بازیهاشو میریزه و مامانش جمع میکنه. پسر 17 ماهه من عاشق حیووناست.تا از کنار پنجره رد بشیم خودشو میرسونه و زار میزنه که اونو بلند کنیم تا هاپو ببینه.روزی چند ساعت روی تخت  پشت پنجره می ایسته تا شاید یه پیشی رد شه و ببینه. پسر 17 ماهه من تمام درها رو می بنده.در اتاق،در ظرف و هر چی که در داشته باشه.تا دری رو...
11 اسفند 1390

از سه شنبه تا امروز( یکشنبه)

سه شنبه دوم اسفند تولد 28 سالگی بابایی بود.    امسال اصلا یادش نبود.صبح که بیدار شدیم می خواستم کیک بزنم که دیدم تخم مرغ نداریم.از مامان جون قرض گرفتم.رفتم کارو شروع کنم که دیدم آرد و شکرم نداریم.مجبور شدم برم مغازه و بخرم.با کلی دردسر و عجله ای تا بابا برا ناهار بیاد کیک و زدیم.کادو بابا رو هم که نقدی تقدیمش کردیم آماده کردیم تا بابا رو سورپرایز کنیم که پاکت پول رو دید و سورپرایزمون بهم خورد. بعد ناهار هم برا بابا کار پیش اومد و رفت  و نشد که کیک شو ببره. چون شب هم مامان جون مهمون داشت دیگه کیک رو یادمون رفت تا اینکه شب آوردیم و مهمونامون خوردن. بابایی تولدت مبارک.انشالله 120 سال عمر باعزت داشته باشی...
8 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد